رضا کلانتری
رضا کلانتری
هوام دوباره پسه ... https://t.me/rezak68
دختر نابینا و معشوقه اش ( <-PostCategory-> )



دختر نابینا و معشوقه اش

 

 

داستان, داستان کوتاه, داستان زیبا

 

 

 

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

 

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

 

و با او چنین گفته بود

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

 

***

 

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

 

***

 

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

***

 

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

 

***

 

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:36 توسط رضا کلانتری |

مطالب پيشين
, ساعت 16:36" > دختر نابینا و معشوقه اش